محل تبلیغات شما



شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید،
روزی خواهید مُرد.
تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید برای تعداد کمی از مردم اهمیت خواهند داشت، آن هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند.
ما غبارهای کیهانی بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطه‌ی‌ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.
پس از قهوه‌ی لعنتی‌تان لذت ببرید!


مارک منسن


خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

 

شهریار


گفتارت فرش ایرانی‌ست

و چشمانت گنجشککان دمشقی

که می‌پرند از دیواری به دیواری

و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آب‌های دستانت

و خستگی در می‌کند در سایه‌ی دیوارها…

و من دوستت دارم

می‌ترسم اما که با تو باشم

می‌ترسم که با تو یکی شوم

می‌ترسم که در تو مسخ شوم

تجربه یادم داده که از عشق ن دوری کنم

و از موج‌های دریا

اما با عشقت نمی‌جنگم… که عشق تو روز من است

با خورشید روز نمی‌جنگم

با عشقت نمی‌جنگم…

هر روز که بخواهد می‌آید و هروقت بخواهد می‌رود

و نشان می‌دهد که گفت‌وگو کی باشد و چگونه باشد

 

نزار قربانی


خانه ی قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشق بازی کن که وقت عشق بازی های توست

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصّه ی شیرین نیفتاده است هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش، شب مهمان نوازی های توست


فاضل نظری

 


برایش جایی پنهانی نوشته بودم: با شما همه چیز زیباتر است دل‌یار من؛ شب ها روشن، کلاغ ها رنگی و زندگی مثل همان شربت آلبالوی خنکی که وسط چله تابستان زیر نور تیز آفتاب خورده می‌شود. با شما دوست داشتن چیز مطلوبيست» محیا زند
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت تاج سر دادمش و سیم زر، اما از من عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت فاضل نظری
همیشه دلم خواسته بدانم لحظه‌های تو بی من چطور می‌گذرد؟ وقتی نگاهت می ‌افتد به برگ. به شاخه. به پوست درخت. وقتی بوی پرتقال می ‌پیچد. وقتی باران تنها تو را خیس می‌کند! وقتی با صدایی بر می‌گردی پشت سرت من نیستم . . . عباس معروفی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها